سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جستجو در سایت

   غروب ، همگی به طرف مسجد راه افتادیم ؛من بودم و بی بی ، پدر ، مادر و سینا کوچولو . خیابان شلوغ بود و صدای نوحه از همه طرف می آمد . توی راه ایستادیم و دسته بزرگی را که داشت رد می شد ، تماشا می کردیم .
   یک نفر علامت بزرگی را روی دوشش گذاشته بود و جلو می رفت . شت سرش کسی طبل می زد . به دنبالش زنجیر زن ها در دو ردیف زنجیر می زدند . بعد ، زن ها بودند که سینه می زدند و دنبال دسته راه می رفتند .
   سینا زنجیر زن ها را که دید ، خوشش آمد . زنجیر کوچکش را توی هوا تکان می داد واز صدای جرینگ جرینگش لذت می برد .
زنجیر زن ها می خواندند :
   طفل یتیمی ز حسین گم شده ، ساربان.

   از طرف دیگر خیابان ، دسته بزرگ دیگری از رو به رو می آمد . علامت های دو دسته وقتی به هم رسیدند ، کمی به طرف جلو خم شدند و به هم سلام دادند . بعد از کنار هم رد شدند و رفتند .
   وقتی خیابان خلوت شد ، به طرف مسجد راه افتادیم . خواستم سینا را بغل کنم ؛ اما ندیدمش . از مادر پرسیدم :
   پس سینا کجاست ؟
   مادر دور خودش و دوروبر ما را نگاه کرد و زد به صورتش و گفت : وای ! بچه ام نیست .
   رنگ صورتش مثل کچ سفید شده بود . پدر این طرف و آن طرف دوید و سینا را صدا کرد . من و بی بی هم از سر تا ته خیابان را چند بار با دقت نگاه کردیم ؛ اما نبود که نبود ؛ انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین .
   مادر به گریه افتاد . پدر گفت :
   بیایید هر کدام از یک طرف برویم تا پیدایش کنیم.
   پرسیدم :
   من کجا بروم ؟
   پدر گفت :
   تو و بی بی بروید مسجد و همانجا بمانید . شاید آن طرف رفته باشد .
   بی بی نمی توانست تند راه بیاید ؛ پایش را روی زمین می کشید و دنبالم می آمد . توی راه به هر کس می رسید ، نشانی سینا را می داد و سراغش را می گرفت ؛ اما کسی او را ندیده بود . به مسجد که رسیدیم ، گفت :
   تو همین جا بمان ؛ من بر می گردم خانه ؛ شاید توی راه پیدایش کنم . و رفت .
   همین جا دم در مسجد ایستادم . صدای نوحه خوان مسجد از بلند گو پخش می شد . داشت از غروب عاشورا می گفت ؛ از حضرت زینب که میان کشته شده های کربلا دنبال عزیزانش می گشت .

   دلم گرفته بود . برای سینا خیلی نگران بودم . با خود گفتم :
   «نکند برای همیشه گم شده باشد!
   بعد خودم را لعنت کردم که دیگر از این فکر ها نکنم . برای چندمین بار از سر تا ته خیابان را با دقت نگاه کردم ؛ شاید سینا را ببینم .
   آنجا پر بود از بچه هایی که می آمدند از آقا نوری - خادم مسجد- که دم در نشسته بود ، شمع می گرفتند ، روشن می کردند و توی سقاخانه کوچک کنار در می نشاندند . با خودم گفتم :
   «من هم بروم شمع روشن کنم و برای سینا دعا کنم».
   بی بی همیشه می گفت :
   «شام غریبان هر کس که عزادار عزیزان خانم فاطمه زهرا (س) باشد ، هر چه از او بخواهد رویش را زمین نمی اندازد . شفاعتش را پیش خدا می کنم و مرادش را می دهد».
   رفتم جلو . آقای نوری شمعی به دستم داد . روشن کردم و کنار بقیه شمع ها نشاندم .آهسته گفتم :
   «یا فاطمه زهرا»!

   به شمع های روشن نگاه کردم . دلم رفته بود . به این فکر می کردم که نکند برای همیشه گم شده باشد ! نکند زیر دست و پا له شود ! نکند او را بدزدند و بلایی سرش بیاورند ! چه سخت است کسی عزیزش را گم کند !
دلم برای سینا تنگ شده بود ؛ برای خنده های قشنگش و برای حرفهای با مزه ای که می گفت . گلویم از غصه باد کرده بود ؛ و داشت خفه ام می کرد . صدای نوحه خوان را می شنیدم هنوز داشت از ظهر عاشورا می خواند . چشم هایم را بستم . سعی کردم شام غریبان کربلا راجلوی چشمم مجسم کنم . صحنه های شام غریبان را انگار از نزدیک می دیدم :
   خیمه های سوخته و کوزه های شکسته ؛ میان صحرای کربلا...
   گهواره خالی علی اصغر ؛ که زنی کنارش نشسته بود ؛ تکانش می داد ؛ لالایی می خواند و گریه می کرد .
   بدن های چاک چاک و خون آلود ، زیر لگد اسبان له می شدند .
   بچه ها گریه می کردند و پدر به عمویشان را صدا می زدند .
   زن ها خاک روی سرشان می ریختند و مشت بر سینه می کوبیدند .
   اسب ها شیعه می کشیدند و بدن های خون الود سوارانشان را به طرف زنها و بچه ها می اوردند .
   شلاق ها بالا می رفتند و زنها و بچه ها پایین می امدند .
   کاروان زن ها و بچه های پریشان و گریان ، در محاصره سواران ، قتلگاه شهیدان را ترک می کرد .
   رقیه کوچک گریه می کرد و پدرش را صدا می زد .
   صدای قهقهه سواران و نعره شتران ...
   حس کردم کسی به شانه ام می زند . برگشتم . از پشت اشک هایی که توی چشم هایم جمع شده بود ، پدرم را دیدم که داشت لبخند می زد و سینا را که روی دوشش نشسته بود نشان می داد . جیغ کشیدم ؛ سینا را بغل کردم و بوسیدم . تمام صورتش از اشک های من خیس شد . بی بی و مادر با گوشه چادر ، چشم هایش را پاک کردند .
   چند نفر دورمان جمع شده بودند و نگاهمان می کردند . آقا نوری با صدای بلند گفت :
   «محمدی ها صلوات بفرستند.»
   همه صلوات فرستادند . سینا دوید طرف اقا نوری تا شمع بگیرد . معلوم شد که وقتی ما سرگرم تماشا کردن دسته ها بودیم ، سینا دنبال زنجیر زن ها راه می افتد و می رود . خدا رحم می کند ، اقا ابراهیم - همسایه مان - که توی دسته بوده سینا را می بیند و می شناسد ؛ و گر نه معلوم نبود چه می شد .
   برگشتم و به شمع های روشن توی سقاخانه نگاه کردم . شمع من هنوز روشن بود . چشم هایم را بستم . اسم خانم فاطمه زهرا را آهسته گفتم و از ته دل از آن بانوی بزرگوار تشکر کردم .

کلام بزرگان : ستم راندن بر بندگان بدترین توشه است براى آن جهان . [نهج البلاغه]