دختر کوچولوی هفت ساله ، از خواب که بیدار شد ، شنید پدر و مادرش آهسته در باره برادر چهار ساله اش صحبت می کنند. داداشش حسابی بیمار و رنجور بود و روز به روز ضعیف تر و لاغرتر می شد. مامان و باباش هم نمی توانستند هزینه های سنگین درمانیش رو تامین کنند. گوش هاش رو تیز کرد تا ببینه چی می گن؟ پدر گفت : هزینه جراحی مغزش خیلی می شه و ما نمی تونیم این پول رو بدیم. مادر اشک ریزان گفت : ولی تومور توی سرش هر روز داره بزرگ تر می شه.من طاقت این همه رنج کشیدنش رو ندارم. اگه کاری نکنیم ، می میره. پدر جواب داد : آره ، آره ، می دونم. حالا فقط معجزه می تونه نجاتش بده. فرشته کوچولو ، رفت سراغ قلکش و پول خردهاش رو ریخت روی زمین. بخودش گفت : خدای من چقدر زیاد! حتما می شه با اینها معجزه خرید! سکه ها رو ریخت توی جیبش و رفت سمت داروخانه! توی داروخانه هر چی پشت پیشخوان منتظر موند کسی نگاهش هم نکرد. چند باری سرفه کرد ، با پاهاش صدا درآورد ... ولی انگار نه انگار! بالاخره با یه سکه زد به شیشه پیشخوان و با صدائی محکم گفت ببخشید. چی می خوای کوچولو؟ یه معجزه لطفا! بله؟! یه معجزه لطفا! معجزه می خوای واسه چی عزیزم؟! یه چیز بدی هر روز داره توی سر داداش کوچولوم گنده تر می شه! بابام می گه فقط معجزه می تونه نجاتش بده ، منم همه پول هام رو آوردم تا اونو براش بخرم. عزیزم ببخش که نمی تونم کمکت کنم ، ما اینجا معجزه نمی فروشیم. چشم های دخترک پر از اشک شد و گفت : ولی اون داره می میره ، تورو خدا یه معجزه بهم بدید. ناگهان دستی موهای دختر کوچولو رو نوازش کرد و صدائی گفت : ببینم چقدر پول داری؟ پول ها رو شمرد و گفت : خدای من عالیه ، درست به اندازه خرید معجزه برای داداش کوچولوت! بعد هم گرم و صمیمی دست دختر رو گرفت و گفت منو ببر خونه تون تا ببینم می تونم واسه داداشت معجزه تهیه کنم؟! اون مرد فوق تخصص جراحی مغز بود که آن روز برای سر زدن به برادرش به داروخانه آمده بود. دو روز بعد عمل بدون پرداخت هیچ هزینه اضافه ای انجام شد. هزینه عمل مقداری پول خرد بود و ایمان یک کودک. مدتی بعد هم پسرک صحیح و سالم به خانه برگشت. آره عزیز دلم من و تو هم می تونیم معجزه بخریم ، معجزه بفروشیم ، معجزه بکنیم. اگر یادمون باشه که انسانیم و مسئول. اگر حصار خودخواهی هامون رو بشکنیم. اگر باور کنیم که می تونیم. و اگر اراده و عزم و ایمان اون کوچولو رو داشته باشیم