جستجو در سایت

    سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
    آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

    تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
    جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

    سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
    دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

    آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
    چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

    خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
    خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

    چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
    همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
    خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت

    ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
    که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


کلام بزرگان : مردم از خدا بترسید که چه بسیار آرزومند که به آرزوى خود نرسید ، و سازنده‏اى که در ساخته خویش نیارمید ، و گردآورنده‏اى که به زودى گردآورده‏ها را رها خواهد کرد و بود که آن را از راه ناروا فراهم آورد ، و حقى که به مستحقش نرساند ، از حرام به دست آورد و گناهش بر گردنش ماند . با گرانى بار بزه ، باز گردید ، و با پشیمانى و دریغ نزد پروردگار خود رسید . « این جهان و آن جهان زیانبار ، و این است زیان آشکار . » [نهج البلاغه]