جستجو در سایت

به دریایی شناور ماهی ای بود

که فکرش را چو من کوتاهی ای بود

نه جان از تشنگی در اضطرابش

نه دل سوزان ز داغ آفتابش

در این اندیشه روزی گشت بیتاب

که می گویند مردم آب، کو آب؟

کدام است آخر این اکسیر جانبخش؟

که باشد مرغ و ماهی را روانبخش

گر آن گوهر متاع این جهان است

چرا یارب ز چشم من نهان است؟

جز آبش در نظر شام و سحر نه

در آب آسوده از آبش خبر نه

مگر از شکر نعمت گشت غافل

که موج افکندش از دریا به ساحل

 

بر او تابید خورشید جهانتاب

فکند آتش به جانش دوری از آب

زبان از تشنگی بر لب فتادش

به خاک افتاد و آب آمد به یادش!


کلام بزرگان : در آغاز سرما خود را از آن بپایید و در پایانش بدان روى نمایید که سرما با تن‏ها آن مى‏کند که با درختان . آغازش مى‏سوزاند و پایانش برگ مى‏رویاند . [نهج البلاغه]